سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه را دانش نیست، هدایت نباشد . [امام علی علیه السلام]
آواز ققنوس

یه سخنران معروف سمینار خود را با بالا گرفتن یک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمینار پرسید :" کی این اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟"
 دست ها شروع به بالا رفتن کرد .
او گفت : " من می خوام این 20 دلاری رو به یکی از شما بدم. اما اول بذارین یه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد.
پس دوباره پرسید : " کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد ؟ "
باز دست ها بالا رفت .
او اینگونه ادامه داد :" خب ، اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ "
و بعد اسکناس رو به زمین انداخت و با کفش خود شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد.
سپس آنرا که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت :" هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد ؟ "
اما هنوز دست ها در هوا بود.
سخنران گفت :" دوستان من ، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزید . "
خیلی از اوقات در زندگیمون ، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شیم . در این جور مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم. اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید : تمیز یا کثیف ، مچاله یا صاف ، باز هم شما از نظر اونایی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زیادی دارین .

                                        



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: چهارشنبه 85/12/23::: ساعت 6:9 عصر

     
    وسکوت........
     
    زیباترین آواز در سمفونی تنهایی
     
                            در اوج فرو رفتن در خویش
     
                                 در اعماق قله ی رهایی
     
                                             
       به هنگامی که نمیبینی آشنایی که ببیند تورا
     
                     که برهاند تورا از قفس بغض
     
                     که بپرسد:
     
            ( ( به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای؟)) 
     
     
              کاش گوشی .سکوتم را میشنید!!!!


  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: چهارشنبه 85/12/23::: ساعت 6:6 عصر

    اگه معلم جغرافی بودم، اسمتو رو بلند ترین قله ی دنیا می نوشتم. اگه

    معلم ادبیات بودم، اسمتو تو تمام شعرام می آوردم. اگه معلم شیمی بودم، اسمتو در گروه

     حلال ترین محلول ها قرار می دادم .اگر معلم زیست بودم، قلبت رو از مهربون ترین قلبها

    می نوشتم



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: چهارشنبه 85/12/23::: ساعت 6:6 عصر

    *یک سنگ کافیست برای شکستن یک شیشه، یک جمله کافیست

     برای شکستن یک قلب، یک

    ثانیه کافیست برای عاشق شدن، یک دوست مثل تو کافیست

    برای تمام زندگی



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: چهارشنبه 85/12/23::: ساعت 6:6 عصر

    پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
    بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟
    و همه موافقت کردند.

    سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
    بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: " بله " .
    بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. " در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! " همه دانشجویان خندیدند.

    در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
    سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده. "

    پروفسور ادامه داد : " اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

    همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
    اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند. "
    یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
    پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ببرای صرف با یک دوست هست! "



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: چهارشنبه 85/10/27::: ساعت 5:0 عصر

    دربیمارستانی،دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران،اجازه داشت که هر روز بعدازظهر،یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش،روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند؛از همسر،خانواده،خانه،سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.

    هر روز بعدازظهر،بیماری که تختش کنار پنجره بود،می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید،برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیمار دیگر در این مدت یک ساعت،با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون،جانی تازه می گرفت.

    این پنجره،رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.درختان کهن،به منظره ی بیرون،زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.همان طور که مردِ کنار پنجره،این جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

    روزها و هفته ها سپری شد.

    یک روز صبح،پرستاری که برای شستشوی آنها آب آورده بود،جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.

    مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد،اتاق را ترک کرد.

    آن مرد،به آرامی و با درد بسیار،خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

    در عین ناباوری،او با یک دیوار مواجه شد.

    مرد،پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟

    پرستار پاسخ داد:شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.آن مرد اصلاً نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند .



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: سه شنبه 85/10/19::: ساعت 10:0 صبح

    دکتر ها به من گفتند که هیچ گاه راه نمی روم، اما مادرم گفت که من راه می روم و من حرف مادرم را باور کردم.
    بگذارید داستان دختر کوچکی را برایتان بگویم که در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند.
    وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشکلی که در پایت داری با زندگی ات هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرات و یک روح سرسخت و مقاوم است
    بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذالشت و بر خلاف آنچه دکتر ها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود. او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟
    در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد.
    از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شرکت کرد و برنده شد.
    در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا یک دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.
    آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند، در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود!!!!!!!!

    خدا جونم ، من میخوام پس تو هم کمکم کن تا بتونم دنیامو اونجوری که میخوام تغییر بدم



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: شنبه 85/10/9::: ساعت 6:0 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    بازدید دیروز: 21
    کل بازدید :107150

    >> درباره خودم <<
    آواز ققنوس
    محمد نوروزی
    می روم دل مردگی ها را ز سر بیرون کنم گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم بر سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    آواز ققنوس

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<













    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<