سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه آنچه را که می دانی بر زبان میاور که همین در نادانی تو بس باشد . [امام علی علیه السلام]
آواز ققنوس

 دختر فقیری بود که در شهر دور افتاده ای به تنهایی زندگی می کرد. روزی نامه ای از طرف خدا به دستش رسید که در آن نوشته شده بود: "امروز برای دیدنت به خانه ات می آیم." آنا از خوشحالی سر از پا نمیشناخت تنها چیزی که ناراحتش میکرد این بود که چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. تمام پولی که داشت برداشت و با آن چند تکه نان خرید و سپس با خوشحالی و به سرعت به طرف خانه رفت که خدا پشت در نماند. اما قبل از رسیدن به خانه به پیرمرد و پیرزنی برخورد که از شدت گرسنگی و سرما در حال مردن بودند. آن دو شروع به خواهش از آنا کردند که نانها را به آنها بدهد، ولی هرچه اصرار کردند آنا قبول نکرد و گفت: این نانها را برای پذیرایی از خدا می خواهم و رویش را از آنها برگرداند و رفت. اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که به سوی آنها برگشت نان و شالش را به آنها داد و با ناراحتی به خانه بازگشت. فقط به این فکر میکرد که برای پذیرایی از خدا چه کند. وقتی به خانه رسید نامه دیگری را روی زمین دید که روی آن نوشته شده بود: " آنای عزیز از نان خوشمزه و شال گرم و پذیرایی خوبت بسیار متشکرم".

 

نامه ای از طرف خدا



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: یکشنبه 88/3/17::: ساعت 7:59 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 16
    بازدید دیروز: 19
    کل بازدید :106858

    >> درباره خودم <<
    آواز ققنوس
    محمد نوروزی
    می روم دل مردگی ها را ز سر بیرون کنم گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم بر سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    آواز ققنوس

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<













    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<