ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوق? شدو به نظر رسید که خسته
شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص خواست به پروانه کمک کندو با یک قیچی سوراخ
پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد
اما جثهاش ضعی? و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت
پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه
تنها چنین نشد و برعکس ، پروانه ناچار شد همه عمر را
روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای
خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار
داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس
از خروج از پیله به او امکان
پرواز دهد .
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر
خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج
میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی
توانستیم پرواز کنیم.
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت
خاکریز می رفتیم.
از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد.
علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که
حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را
خراش داد!.
برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم»
... گلوله توی پیشانی علی بود.
میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او
را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر
را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست
که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در
آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه
فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده
عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت
را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک
بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را
از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر
خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش
عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را
امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک
از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : "
جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا
به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو
شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که
همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد
شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی
است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از
کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این
دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را
بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند
عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : "
استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار
دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار
سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و
مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت
توجهی نکند و کی ساکت بماند.
از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از
اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و
بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال
شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به
عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان
این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن
پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد
بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو
برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را
به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه
آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با
چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه
خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید.
او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین
بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه
بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره،
نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای
برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی
گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل
کرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره
کرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که
طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او
دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو
ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای
خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو،
همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از
ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین
نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار
او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.
روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد
معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای
برساند.
این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...
روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه
برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.
به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از
خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده
ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را
برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!
مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .
صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او
نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که
من در این جزیره هستم؟
ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می
دادید دیدیم!
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش
آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو
با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر
عکس دستورات بود ؟ “
و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “
راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق
شد
و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون
رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “
چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونا اونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که ژرالدین(Geraldine Chaplin)نام دارد، استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .
چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.
ژرالدین دخترم:
اینجا شب است؟ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن? به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ? آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی? برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است.. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد? در گوشه ای بنشین ? نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم? ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی? شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ?قصه اژدهای بیدار در صحرا? خواب که به چشمان پیرم می آمد? طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین? رویا.......
رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه? فرشته ای می دیدم به روی آسمان? که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .
اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ? و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ? و بیشتر از آن ? صدای کف زدنهای تماشاگران ? گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ? و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ? که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ? و در آن شبها ? در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ? به خواب میرفتی? و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهای دور?بس
قصه ها با تو گفتم ? اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی
شنیدنی است:
داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ? من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ? اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ? احساس کرده ام.
با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی اید از تو حرف بزنیم. به دنبال تو نام من است چاپلین، با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از انچه انان خندیدند خود گریستم ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ? تنها رقص و موسیقی نیست .
نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ? آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ? اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ? بپرس ? حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ? چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ? فقط این نوع خرجهای تو را? بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .
گاه به گاه ? با اتوبوس ? با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن? و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنان هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ? اگر بخواهی ? همه جا خواهی یافت.
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ? برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم? من زمانی دراز در سیرک زیسته ام? و همیشه و هر لحظه? بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند? نگران بوده ام? اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار? بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ? سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .
آن شب? این الماس ? ریسمان نا استوار تو خواهد بود ? و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ? چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند? آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ? همیشه سقوط می کنند .
دل به زر و زیور نبند? زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ? این الماس بر گردن همه می درخشد .......
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم.
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار میزنم.
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....
کلاسهای تخصصی برای آقایان
مرکز آموزش بزرگسالان برگزار میکند:
کلاسهاى پائیزه براى آقایان
ثبت نام تا پایان شهریور ماه
توجه: به دلیل پیچیدگى و مشکلى موضوعات، براى هر کلاس بیش از 8 نفر ثبت نام نمیشود
کلاس 1
چگونه جایخى را پر میکنند؟
برگزارى به صورت مرحله به مرحله همراه با نمایش اسلاید
مدّت: 4 هفته، دوشنبهها و چهارشنبهها از ساعت 19 تا 21
کلاس 2
آیا دستمال توالت خود به خود عوض میشود؟
برگزارى به صورت میزگرد و بحث آزاد
مدّت: 2 هفته، شنبهها از ساعت 18 تا 20
کلاس 3
تفاوتهاى بنیادى بین سبد لباسهاى کثیف و کف زمین
برگزارى به صورت نمایش فیلم با توضیحات تکمیلى
مدّت: 3 هفته، پنجشنبهها از ساعت 14 تا 16
کلاس 4
آیا ظرفهاى غذا میتوانند خودشان پرواز کنند و در سینک آشپزخانه فرود آیند؟
برگزارى به صورت نمایش ویدیویى
مدّت: 4 هفته، سهشنبه و پنجشنبهها از ساعت 19 تا 21
کلاس 5
گم کردن ریموت کنترل و از دست دادن هویت
برگزارى به صورت کارگاه آموزشى همراه با گروههاى پشتیبان
مدّت: 4 هفته، چهارشنبهها و پنجشنبهها از ساعت 19 تا 21
کلاس 6
یادگیرى چگونگى پیدا کردن چیزها ... ابتدا نگاه کردن به سرجایش و بعد زیر و رو کردن خانه
برگزارى به صورت بحث آزاد
مدّت: 2 هفته، دوشنبهها از ساعت18 تا 20
کلاس 7
حفظ سلامتى ... گل آوردن براى همسر سلامتى شمارا به خطر نمیاندازد
برگزارى به صورت نمایش اسلاید همراه با نوار صوتى
مدّت: سه شب، یکشنبه، سهشنبه و پنجشنبه از ساعت 19 تا 21
کلاس 8
مرد واقعى هنگامى که راه را گم کرد از یکنفر سوال میکند
برگزارى به صورت میزگرد و بحث آزاد
مدّت: حداقل 6 ماه، سهشنبهها از 18 تا 20
کلاس 9
آیا از لحاظ ژنتیکى غیرممکن است که به هنگام پارک کردن ماشین توسط همسرتان ساکت بنشینید؟
برگزارى به صورت شبیهسازى کامپیوترى
مدّت: 4 هفته پنجشنبهها از ساعت 12 تا 14
کلاس 10
تفاوتهاى بنیادى بین مادر و همسر
برگزارى به صورت آنلاین و نقش بازى کردن
مدّت: نامحدود، سهشنبهها از ساعت 19 تا 22
کلاس 11
حفظ آرامش به هنگام خرید کردن همسر
برگزارى به صورت تمرینات مدیتیشن و روشهاى تنفسى
مدّت: 4 هفته، شنبهها و سهشنبهها از 17 تا 20
کلاس 12
مبارزه با فراموشى ... به یادآوردن روز تولد، سالگردها و سایر تاریخهاى مهم
برگزارى به صورت جلسات شوک درمانى
مدّت: سه شب، یکشنبه و سهشنبه و پنجشنبه از ساعت 19 تا 21
کلاس 13
اجاق گاز: چیست و چگونه استفاده میشود؟
برگزارى به صورت نمایش زنده
سهشنبهها از ساعت 18 تا 20
* پس از پایان دوره، به کسانى که امتحانات را با موفقیت بگذرانند دیپلم افتخار داده خواهد شد. *
دختر فقیری بود که در شهر دور افتاده ای به تنهایی زندگی می کرد. روزی نامه ای از طرف خدا به دستش رسید که در آن نوشته شده بود: "امروز برای دیدنت به خانه ات می آیم." آنا از خوشحالی سر از پا نمیشناخت تنها چیزی که ناراحتش میکرد این بود که چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. تمام پولی که داشت برداشت و با آن چند تکه نان خرید و سپس با خوشحالی و به سرعت به طرف خانه رفت که خدا پشت در نماند. اما قبل از رسیدن به خانه به پیرمرد و پیرزنی برخورد که از شدت گرسنگی و سرما در حال مردن بودند. آن دو شروع به خواهش از آنا کردند که نانها را به آنها بدهد، ولی هرچه اصرار کردند آنا قبول نکرد و گفت: این نانها را برای پذیرایی از خدا می خواهم و رویش را از آنها برگرداند و رفت. اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که به سوی آنها برگشت نان و شالش را به آنها داد و با ناراحتی به خانه بازگشت. فقط به این فکر میکرد که برای پذیرایی از خدا چه کند. وقتی به خانه رسید نامه دیگری را روی زمین دید که روی آن نوشته شده بود: " آنای عزیز از نان خوشمزه و شال گرم و پذیرایی خوبت بسیار متشکرم".
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :109112
می روم دل مردگی ها را ز سر بیرون کنم گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم بر سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم